mandegarman

ماندگار مان - من دیگرمن

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه های موفقیت» ثبت شده است

قصه های موفقیت-پشت هر مرد بزرگ, زنی بزرگ است

توماس هیلر مدیر اجرایی شرکت بیمه با همسرش در بزرگراهی در حال رانندگی بود که متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه را که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.

او از تنها مسؤل آنجا خواست که باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند. سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت. او هنگامی که به سوی پمپ خود باز می گشت دید که همسرش و متصدی پمپ بنزین به گرمی با هم گفت و گو میکنند, اما وقتی که او را متوجه خود دیدند به گفت و شنود خود خاتمه دادند. ولی زمانی که او به داخل اتومبیل برگشت دید که متصدی پمپ بنزین برای همسر او دست تکان میدهد و شنید که میگوید  گفت و گو خیلی خوبی بود.

پس از خروج از جایگاه هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را میشناسد؟ او بی درنگ  اظهار داشت که می شناسد. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان میرفتند و به مدت یکسال باهم نامزد بودند.

هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت: هی خانوم شانس آوردی که من پیدایم شد. اگر با او ازدواج میکردی به جای زن مدیر کل حالا همسر یک کارگر پمپ بنزین بودی. زنش پاسخ داد :عزیزم اگر من با او ازدواج میکردم, حالا او یک مدیر کل بود و تو یک کارگر ساده پمپ بنزین :)

منبع:‌ سایت ماندگارمان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ماندگار مان

قصه های موفقیت – معنای زندگی

یکی بود یکی نبود 🙂

پدربزرگ و مادر بزرگی به یک فروشگاه می روند. آنها می خواهند برای نوشان یک هدیه تولد بخرند. ناگهان مادربزرگ چشمش به یک فنجان قشنگ می افتد و رو به پدر بزرگ می گوید: نگاه کن چه فنجان زیبایی!

پدربزرگ فنجان را بر می دارد و پس از وارسی آن می گوید: حق با توست! این فنجان یکی از زیباترین فنجان هایی است که در عمرم دیده ام. در این لحظه حادثه بسیار جالبی اتفاق می افتد. فنجان زبان به سخن می گشاید و به آنها می گوید: از تعریف و تحسین شما بسیار متشکرم اما من همیشه به این زیبایی نبوده ام.

پدربزرگ و مادر بزرگ متعجب از  سخن گفتن فنجان از او می پرسند: منظورت چیست که همیشه به این زیبایی نبوده ای؟ فنجان می گوید: من پیش از این, گِل رس زشت و نمناکی بودم, تا اینکه روزی یک خانم با دست های خیس و گِلی اش مرا برداشت و پرتم کرد کنار چرخ کوزه گری. آن وقت چرخش را تا می توانست چرخاند و چرخاند تا اینکه سرم گیج رفت, نمی توانستم جلوی چشمم را ببینم, به همین خاطر داد زدم: نگهش دار, نگهش دار!

اما خانم کوزه گر چرخش را نگه نداشت و گفت: نه هنوز زود است! بالاخره نگهش داشت. اما بعد کاری کرد که صد رحمت به کار اول. من را در یک کوره داغ گذاشت. بدنم آنقدر گرم شد و گرم شد که دیگر طاقتم طاق شد و فریاد زدم: بس است دیگر, سوختم, سوختم.

اما او گفت: نه, هنوز زود است. عاقبت موقعی که فکر می کردم دیگر دارم برشته می شوم مرا از کوره بیرون کشید.. سپس مرا به دست یک خانم کوتاه قد سپرد که رنگم کند. دود و دمی که از رنگ ها بلند می شدحالم را به هم زد. التماس کنان فریاد زدم: بس است دیگر ولم کنید.

اما زن کوتاه قد گفت: نه هنوز زود است! بالاخره رهایم کرد. اما بعد مرا به جایی برگرداند که قبلا بودم. منظورم کوره است. این بار کوره داغ تر از قبل بود. دوباره داد زدم: مرا از اینجا بیرون بیاورید! مرا از اینجا بیرون بیاورید.

زنی که آنجا ایستاده بود به داخل کوره خیره شد و گفت: نه هنوز زود است!

عاقبت این خانم هم مرا از کوره بیرون کشید و کناری گذاشت تا خنک شوم. موقعی که کاملا خنک شدم, یک پسر جوان مرا همراه با کاه و فنجانهای دیگر داخل یک جعبه گذاشت. بعد از آن هم یک خانم خوشگل مرا از جعبه بیرون آورد و در قفسه ای کنار آیینه گذاشت.

موقعی که خودم را در آیینه نگاه کردم کم مانده بود که از خوشحالی پر در بیاورم. چیزی که می دیدم باورم نمی شد. من دیگر زشت و نمناک و خاک آلود نبودم. مثل برف می درخشیدم. تمیز و صاف و محکم شده بودم. آه نمی دانید چقد از خوشحالی گریه کردم. تنها در این موقع بود که فهمیدم آن همه درد و رنج و ناراحتی ارزشش را داشت.

بدون آن همه درد و ناراحتی الان من همان گِل رس زشت و نمناک و خام آلود بودم. آن موقع بود که آن همه درد و رنج و ناراحتی برایم معنی و مفهوم پیدا کرد. حالا همه دردها و رنج ها و ناراحتی ها گذشته اند, اکا زیبایی حاصل از آن هنوز در وجودم مانده است. 


منبع:‌ سایت ماندگارمان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ماندگار مان

قصه های موفقیت – پیروزی

جنگ عظیمی بین دو کشور در گرفته بود. ماه ها از شروع جنگ می گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.

فرمانده یکی از دو کشور, با طرحی اساسی, قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت, ولی سربازان خسته و دو دل بودند.

فرمانده, سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی به آنها داد. سپس سکه ای از جیب خود بیرون آورد و گفت: سکه را بالا می اندازم, اگر شیر آمد پیروز می شویم و اگر خط آمد شکست می خوریم. سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین برسد, شیر آمده بود.

فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد, معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان آیا شما واقعا می خواستید سرنوشت کشورمان را به چرخش سکه واگذار کنید؟ فرمانده لبخندی زد و گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه شیر بود.

مدال را زمانی به دست می آوردید که جنگ را تجربه کرده باشید.

سکه ی دوریی که در هر دو صورت نتیجه پیروزی توست. این تویی که تصمیم میگیری چه  نتیجه ای میخوای بگیری. مهم نیست که حرفت چقدر قویه و تو چقدر خسته ای از تلاشهای بدون نتیجه ات. اگه بخوای, فقط اگه بخوای میتونی اون برنده ای باشی که تموم مدت آرزوشو داشتی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ماندگار مان